وشتین

وشتین

محل انتشار قسمتی از اشعار احمد یزدانی
وشتین

وشتین

محل انتشار قسمتی از اشعار احمد یزدانی

تا تو را دارم خدا غمها برایم شادی است

تا تو را دارم خدا غمها برایم شادی است
از شمیم یاد تو زندان مرا آزادی است
ردّ پای آسمان دارم و عکس کهکشان
خاطر متروک دل با مهر تو آبادی است
شیطنت کردم اگر دلخوش به مهر و بخششت
عشق آتشبازیم در سینه مادر زادی است
من که در دل غم ندارم با حضور و یاد تو
ذکر تو در خاطرم دینی و استعبادی است
می نشیند تا غباری نادرستی در دلم
میشوم شرمنده از اینکه نگاهم مادی است
گفتن از خورشید و مه در نزد رویت کافریست
زندگانی در نبودت بود استبدادی است
واژه های بیصدا با یاد تو اوج صدا
هر زمستان با شما هرلحظه اش مردادی است
با دل و جان راضیم از هرچه فرمائی شما
نعل وارونه زدن با زیر و رو همزادی است .

وطنم ای درخت در طوفان

وطنم ای درخت در طوفان
تک و تنها میانه ی میدان
درد و رنجت مداوم و یکسر
مردمت در شدائد و حرمان
مهربانی ندیده مدّتها
تارت از حمله پودت از بحران
عاشقانت اسیر غربت ها
آب جویت شرنگ بی پایان
دختران دپرس و غم آلوده
پسران بی غرور و سرگردان
ثروتت ارث عدّه ای خودسر
کسب دانش به ثبت نام ارزان
هرچه باشی تو عاشقت هستم
پهلوانی اسیر نامردان
سرو آزاده ای تماشائی
چون یلی مبتلای بی دردان
ریشه دار و اصیل و مستحکم
داده ای بهر منطقت تاوان
مردمت عاشق تو در هر حال
عشق تو بی کرانه بی پایان .

عزیزان عمر ما کوتاهه کوتاه

عزیزان عمر ما کوتاهه کوتاه
سر راه همه یک چاه یک چاه
بسوی آن شتابان می شتابیم
سرانجام جهان یک آهه یک آه .

ای روزگار شود خانه ات خراب

ای روزگار شود خانه ات خراب
زیبا به صورت و معنای تو حباب
مانند طبل تهی پرصدا ولی
بی مغز و مایه و همخانه با سراب
چون ماری و همه را میگزی به نیش
زهرت کشنده و عشقت پر از عذاب
کار تو زادن و کشتن و دفن ما
دلهای ما به تو سرگرم و بوده خواب
فرجام لطف تو تا گور بردن است
در لحظه های تو جاریست اضطراب
بیدار میشویم و دگر نیست فرصتی
افسوسمان گذر عمر با شتاب .

اسیر دست نااهلان بجای دوست بودم من

اسیر دست نااهلان بجای دوست بودم من
خداوندا بده چشمان فرق دوست با دشمن
بلاف دوستی یارم شدند و من پذیرفتم
ولی وقت عمل دیدم شنیدن نیست چون دیدن .

نمودم کاخ مهرت را درون سینه ام ویران

نمودم کاخ مهرت را درون سینه ام ویران
تو را کشتم و چالت کرده ام در قعر گورستان
رفیق بی وفا را بهتر از دشمن نمیدانم
ولی افسوس دیر است و نمانده فرصت جبران.

کرده با شعر و سخن در بودن خود دلبری

کرده با شعر و سخن در بودن خود دلبری
خوبی از هرکس که دیدم گفتمش تاج سری
انتقادات فراوان دیدم و لطف زیاد
عدّه ای بد گفته گفتند عدّه ای افسونگری
من نوشتم تا بماند بعد مرگم در جهان
این جهان باقی و منهم رهگذر در معبری
دیده ام از زیر و روهای جهان بی وفا
بدبیاری بوده گاهی قسمتم نیک اختری
بی وفائی باوفائی جنب هم نزدیک هم
مینماید هرکسی خود را عیان چون گوهری
مانده باقی در جهان از ما فقط نیکی بدی
نه تو میمانی نه من باشد کلام آخری .

چه زمان بدی شده حالا

چه زمان بدی شده حالا
چون شناسنامه ات شده مالت
ذرّه ای اشتباه کنی گردد
مثل باری به شانه اموالت
واقعاً غیر مهربانی نیست
مرهم لحظه های بدحالت
عشق اگر رفته باشد از دستت
رفته برباد کلّ آمالت
نگرانم برای تو ای دوست
نگران صفا و جنجالت
با همه پستی و بلندی ها
عاشق هستم به قیل و بر قالت
دوست دارم تو را و میخواهم
تو جلو بوده من به دنبالت.

قاصد آمد و خبر داد که گل روییده است

قاصد آمد و خبر داد که گل روئیده است

هرکسی بوده از عشّاق از آن بوئیده است

به ته قصّه رسیده است زمستان از نو

حاصل سختی و سرمای خودش را چیده است

با بهاران که رسد مژده ی رویش از نو

چشم هر گوشه ی از خاک گلی را دیده است

برف و سرما و گل و رویش آن میزان است

خوش بآن جان که بد و خوب از آن سنجیده است

عالم و هرچه در آن است چو آهنگ خوش است

آفرین آنکه به هر نغمه ی آن رقصیده است .

رفته در گورش زمستان

رفته در گورش زمستان و بهار

آمد و دنیا از او شد گلعزار 

حال و روز عالم از او شد عوض

گل رسید ، آمد از او شادی به بار

بلبلان در شاخه ساران در طرب

چلچله از شور مستی بیقرار

در طبیعت در کنار جویبار

خنده گل میکند بلبل شکار

حال عالم شد دگرگون با نسیم

ذات تغییر است رسم روزگار

اینهمه زیبائی و لطف خدا

کاش میشد تا همیشه ماندگار

هادی چوپان چو یک آتشفشان

هادی چوپان چو یک آتشفشان

کرد با طوفان دیگر شادمان

جاری همچون رود کارون بزرگ

یک تنه یک لشکر از جنگاوران

تخت جمشید از وجودش مفتخر

سعدی و حافظ به عشقش نغمه خوان

ملّت ایران به دنیا داده است

یک یل دیگر ز شیرازش نشان

شد غرور پارسی بالنده تر

از حضور گرگ بی همتایمان

مظهر کار و تلاشی راستین

عزم جزمش شد مثال مردمان

داده با غیرت و با مردانگی

درس همّت را به یک دنیا نشان

گشت در تاریخ ایران بزرگ

مثل رستم تا همیشه جاودان

ای آرزوی قشنگ همه شمال

ای آرزوی قشنگ همه شمال

ای روح من که برای منی کمال

دریا و جنگل تو شور همرهیست

در سایه سار صفای تو زندگیست

دریا و رود به بندم کشیده است

چون چشمه سار تو را کس ندیده است

باشی شمال وطن آرزوی من

چون تابلوئی ز خدا روبروی من

من بی حضور تو قلبی شکسته ام

بی زورق خیال تو در غم نشسته ام

این زندگی بدون تو اندوه و زاری است

زخم ندیدن تو زخم کاری است

پایان بده به عذابم به دوریت

پایان بده به غم بی حضوریت

هستی بهشت وطن ای شمال عشق

هستی تو نقطه ی امن و کمال عشق

با عشق تو میزنم شبیخون

با عشق تو می زنم شبیخون

بر قلب زمانه ی پر افسون

با بودن تو غمی ندارم ،

لیلا تو وَ من تورا چو مجنون.

جشن نوروز است ای یزدان به ما فرخنده کن

جشن نوروز جاست ای یزدان به ما فرخنده کن

مردم ایران زمین را از خرد بالنده کن

روشنائی را بتابان بر زمین ، مهر و سپهر

لحظه ها را از بهار سبز خود آکنده کن .

رانده اند از آستانت با نظربازی مرا

رانده اند از آستانت با نظربازی مرا

برده در بیغوله ها با پای لجبازی مرا

پا به آن ره با عصا و کفشهای آهنین

سفره ای نان و دلی خونین و دمسازی مرا

هرچه رفتم رهزنان بودندو مقصد دور بود

دل به هرکس بسته رقصانید با سازی مرا

ای خدا ، ای آخرین لنگرگهِ کشتیِ دل

کِی شَوَد در بند اندازی ، رهاسازی مرا؟

پاچه خواری های ما از چپ و راست

پاچه خواری‌های ما از چپ وَ راست

خدمت هرکس رئیس و روی پاست

می کند اوضاع او را زیر و رو

در دلش از کار ما غوغا بپاست

رفته تا هفت آسمان‌بر روی ابر

چون خدائی در خیالش در خفاست

ریشه ی هر درد و رنج ملّت است

می نماید هر سیاهی را چو ماست

تا تعارف حاکم رفتار ماست

مشکلات ما چنین بی انتهاست

کجروی میزاید از اعمال ما

نیست تعریف طمعکارانه راست

هرچه می بینی همه وادادگی

گوئیا مقصد بسوی قهقراست .

ای پدر روحت قرین رحمت پروردگار

ای پدر ، روحت قرین رحمت پروردگار

گرچه رفتی ، من یقین دارم که جان داری شما

در جهان دیگری ، چشمت بسوی این جهان

سینه ای عاشق و قلبی مهربان داری شما

خاطراتِ چشمهایت خیره میگردد به من

عالمی غم در میان چشم جان داری شما

در نگاهت من تماشا میکنم دلواپسی

خواهش آرامشم در دیدگان داری شما

خفته ای در سینه ی گورت ولی تردید نیست

با دعا خوبی به فرزند ارمغان داری شما

با همه کم لطفی از ما ،تو ولی با مهر خود

خواهش لطف از خداوند جهان داری شما

آفتابِ پشتِ ابری ، میرود ابر سیاه

مثل خورشیدی که نور بیکران داری شما

از خیال رنج فرزندان خود در غُصّه ای

در دلِ جنّت به سر آتشفشان داری شما

تو خدای من که بخشیدی بمن از جان خود

روحِ بخشایشگر از حق در نهان داری شما

حضرت مولا علی پشت و پناهت ای پدر

عشق او داری به سر ،گنج جهان داری شما

روز تو باشد مبارک ، روح تو آرام باد

یادِ خود در سینه ی ما جاودان داری شما.

من معلم بوده ام یک روزگار

من معلّم بوده ام یک روزگار

زیر مسئولیّت سنگین کار

درد وجدان در تمام لحظه ها

همسرم هم مثل من آموزگار

او تمام کوشش اش آمادگی

من نبودم مثل ایشان پای کار

فکر من میگفت ، فرزندان ما

بی سلاح عشق هریک  یک شکار

از مهارتهای خوب زندگی

گفتگو کردن ، تخیّل ، کردگار

صبر و خلّاقیّت و عفو و گذشت

زندگی کردن ، طبیعت،کارو بار

عذرخواهی ، دوستی با جانور

لذّت از برگ درختان و بهار

دیدن پیچیده گیهای زمین

پرکشیدن تا فراسوی حصار

شاد بودن ، لذّت از آوای خوش

بوی گلها ، گوش دادن باوقار

اعتمادو عاشقی ، گاهی سکوت

راستگوئی، راست بودن وقت کار

از محبّت از مدارا ، حِلم و دین

بهره باید برد فارغ از شعار

ترس کردم از خطر در راه خود

ترک کردم تا نباشم زیر بار

در پیِ کار دگر رفتم ،خوشم

نیست اکنون بار آنان روی بار.