وشتین

وشتین

محل انتشار قسمتی از اشعار احمد یزدانی
وشتین

وشتین

محل انتشار قسمتی از اشعار احمد یزدانی

فرزند زمان

یک نفر هستم من از ایرانیان
دلخور از بیعرضگی از حاکمان
عاشق رهبر و دین و میهنم
سدّ محکم روبروی دشمنان
منتقد هستم بفریادی رسا
از برای اقتصاد لنگمان
بحث من بحث تعالی ، توسعه
حرف حقّی از خردمندانمان
بر اساس امر مولا می کنم ،
زندگی مانند فرزند زمان
جرم آتش سوزی و غارت و قتل
دشمنی از فتنه گرهای جهان
باید از سوی سپاه مقتدر
گشته تدبیر جفای خائنان
نصّ قانون اساسی گفته است
مردم ارباب و مدیران نوکران .

عاشق که باشی

من رفته در تنهائی خود رو به تاریکی
افتاده ام از ارتفاع پست و باریکی
با عشق تو برگشتم از نو در مسیر خود
عاشق که باشی دور می آید به نزدیکی .

بت افسونگر

شهر زیبائی و چشم تو چراغ معبر
برده ای دل به نگاهی ز جهانی دلبر
شده دنیای من از روز تولّد تا حال
دل سپردن و گسستن ز بتی افسونگر

تغییر

ره می سپارد در مسیر تازه ای دنیا
آغاز شد بحث جدید و تازه ای از ما
تغییر باشد اوّلین گام مسیر رشد ،
هرگز نخواهد بود چون دیروزمان فردا

امیر بانو کریمی ( امیری فیروزکوهی )

امیر شعر ، بانوئی خردمند
میان جمع استادان برومند
نژادی پاک ، محکم ، با صلابت
ادیب و عالم ، استادی توانمند
پدر صاحب نظر ، شاعر و کامل
وَ از همسر مصفّا و شکوهمند
نسازد لفظ استادی بزرگش
بود کم خدمتش القاب و پسوند
خدایا حفظ فرما از حسودان
دهم خالق تو را بر عشق سوگند ،
نگهداری کن از جان عزیزش
بتابد تا همیشه آبرومند .

راز مرگ جهان

عالم ذهن و قدرت انسان

بینظیر است در تمام جهان

میشود جسم آدمی نابود

این زمین مدفن بدنهامان

ماندنی روح و فکر و گفتار است

عشق هم قسمتی مهم از آن

راز مرگ جهان تز منفیست

مرگ عالم شود از آن آسان

هرزمان شد انرژی عالم

چون سیاهچاله های بی پایان

کهکشان را کشیده در گویش

یک شهاب است و این جهان ویران.

نگاه تو

چشم خود را که میگشائی تو

قفل عالم گشاده میگردد

شادی و عشق میزند لبخند

کارِ مشکل چه ساده میگردد

همه ی جان من شود آزاد

میشوم مردِ ساحرِ خوشبخت

با نگاهِ تو بال پروازم

بار دیگر اعاده میگردد

چشم در چشم شب

چشم در چشمِ شب شدن ،عریان

ظلمات و سکوت بی پایان

وزن عالم و جای پای عبور

سوزش زخم خنجر_یاران

نگذری از خیال و خاطره ای

غربتی_محض و عزلتی پنهان

دلخوشیهای کوچک و گهگاه

تکیه گاههای سست و بی بنیان

جلوه گاه و نظاره ات تنها

دود کولی و بادِ سرگردان

در پناهِ خیال خلوت خود

پرسه در لایه های گنگ زمان

نقطه ، از نو شروع از سرِ خط

پرِ پرواز ، بسته در زندان

دستهای دعا و استمداد

باز باران خدای من ، باران.

بایکوت

بایکوتم در انزوای خانه ام

گرد شمع جان خود پروانه ام

راحتم از همنشینان دو رو

دلخور از غمخواری بیگانه ام


در کشاکش با هزاران علّتم

در خیال درد و رنج ملّتم

کاغذ از خون قلم رنگین کنم

با نوشتن از غم خود راحتم


در خودم لولیده با تنهائیم

اشک خونین قلم مانائیم 

خلوتم اوج سعادتمندیم 

گوشه تنهائیم دارائیم.

جهان

جهان آبستن تدبیر و تغییر
شود افکار پوسیده زمین گیر
بجوشد خون تازه از دل خاک
جوان خواهد شد از نو عالم پیر .

خودفریبی

دگر چشمان ما در انتظار روی زیبا نیست
برای دیدنش افکار ما اکنون مهیّا نیست
تو گوئی خاک مرده هرطرف پاشیده دستانی
که مخفی گشته است در خودفریبی ها و پیدا نیست.

زمین آبستن جنگ جهانی

جهان درگیر افکار شیاطین و بلایا شد
زمین آبستن جنگی جهانی بی مهابا شد
زمین و آسمان بازیچه ی دستان خودخواهی
بشر در ظلم و کینه عنصری جدّاً توانا شد
جهالت قدرتی قاهر عدالت منزوی غافل
بشر از دست خودخواهی خود شرّی سراپا شد
همه از ظلم ابنا بشر مغروق و سر در گم
به هر سو حاکم دنیای ما تردید بالا شد
اطاق فکر عالم در خیال جنگ و خونریزی
ضعیف از دست شیطان سرنگون در زیر پاها شد
نمانده حرکتی برحق نمانده نقطه ای روشن
زمان مبهوت افکار پریشان از زوایا شد
جهان در معرض یک انفجار و زیر و رو گشتن
زمین آماده ی تغییر وضعی بی مهابا شد 

.

آغوش یار

پسِ ذهنم خیالِ تو دفتر
ورقی میزدم که تا شاید
مطلبی ،نکته ای وَ خاطره ای
از تو در سطرهای آن دیدم

بهمین صورتی که میگویم
تو محقّق شدی وَ من با تو
زیر سایه کنار یک چشمه
گفتگو کرده ام وَ خندیدم

خنده ها بود و لذّتِ دیدار
وَ سفر با تو لابلای سطور
هی ورق پشت هم وَ شد تکرار
مثل عابر  به باغ چرخیدم

شب شد آنجا هوای سردی بود
تو پناهنده ی به آغوشم
وَ من و یک قلم وَ صفحه ی تو
می نوشتم که عشق ورزیدم

زده ای تو بهم خیالم را
بالِ پرواز من شکست آنجا
نیمه شب بودو من شدم بیدار
خواب آغوش یار می دیدم.

پناه

پناه آورده ام ای مهربان خالق بکن کاری
نده شادی به دشمن مردم ما را گرفتاری
هوا سرد است و اوضاع عجیبی حاکم است اکنون
نکن آلوده ی فقر و اسیر پنجه ی خواری .