باشد هرکس را خیالی در سر و رازی به دل
میخورد تنها شرابی را که دارد ساغرش
این جهان باشد تئاتر و کار ما بازیگری ،
هرکسی نقشی کند بازی که دارد باورش .
من اینجا با خیال و خاطراتت می کنم شادی
بگو در غربتت آیا بیادم هیچ افتادی؟
تو آنسوئی من اینسو غرق رویایت گرفتارم
ببین دیوانگی از ما چه می سازد به استادی
به تاراج زمان تن داده ای غمگین و تنهایم
نمی دانم تو هم آیا به این تاراج تن دادی ؟
ای عشق عزیز جایت اینجا خالیست
دیدار تو ظاهراً خیالی واهیست
پا بر سر چشم من بنه دنیایم
در غیبت تو زخم فراقت کاریست