من خاک پای مردم خوب وطن هستم
با عشق آنها از منیّت های خود رستم
وقتی که می بینم گرفتاری و ناداری ،
ساکت بمانم شک ندارم آدمی پستم .
احمد یزدانیم، یکقطره از یک جویبار
رو بدریا می روم هستم به آنسو رهسپار
طی شد عمرم در کشاکشهای دوران، خوب و بد
شک ندارم زندگی بی عشق یعنی مرگ زار.
عشق یعنی تمامش از شادی
نور هستی و شور آزادی
همه ی سبزی زمین از عشق
شادی سینه ی غمین از عشق
عشق دیدار گل و پروانه
نور رقصان شمع دیوانه
خوش بجانی که عشق میورزد
هرچه بخشد بعشق می ارزد
جسم وجان بدور از این آتش
نیست خیری درون اوقاتش
آدمیزاده ، بد و یا خوبی
عاشقی ،وعده گاه مطلوبی
جان که عاشق شود خدا بیند
هرچه را دید باصفا بیند
عشق و عاشق به زندگی همبند
تلخکامی ز عشق باشد قند
عاشقان آرزویشان وصل است
هستی و آبرویشان وصل است
چون به وصلت رسیده اند رستند
آتش عشق را ثنا گفتند .
#احمد_یزدانی
می وزد باد صبا صبح ز کوی جنگل
میشود شسته از او صورت و روی جنگل
شده مه زنده ز هر شاخه و برگی ز درخت
باز باران شده جاری و بسوی جنگل
قصّه ی بوده و نابوده ی انسان ها هست
مثل آبی که بود جاری جوی جنگل
همه ی کرده و ناکرده ی ما باز آید
زندگی جاری و عشق است چو بوی جنگل .
من از تو عشق طلب میکنم تو نفرت، وای
تبار نورم و هستی تو از شقاوت ، وای
طلب ز خار ، گل هرکس کند نمی یابد
حسین ع روشنی است و یزید ظلمت ، وای
.