رفته تا گوشه ای از خلوت گورستانی
به پدر سرزده با حسرت بی پایانی
جان و مال و همه ی هستی من بود ایشان
رفت و عالم ببزرگی شده ام زندانی
آرزو تا که دگرباره ببینم او را
در فراقش شده ام چون شرر سوزانی
خاک گورش شده است قبله گه من افسوس
او خدائی که بظاهر شده بود انسانی.