غرقِ غمم وَ سیاهی حسودِ من
بر دار وعده ها همه ی تارو پودِ من
فکرم نمیرود به درستی به راه خود
ولگردِ پهنه ی شب هاست بودِ من
افسرده ام وَ نفرتِ تبدارِ کینه ها
پایش گذشت از سرِ مرز وجود من
محوند سایه و شب در سیاهیم
هستی گرفت بودنِ خود از نبود من
دارم امید تا که ببینم سپیده زد
پایان گرفت حسرت و غم ها ،جمودِ من
شب ساک رفتن خود بست و روز شد
آمد دوباره به لب ها سرود من .
#احمد_یزدانی