خون گریه میکنم به سکوت از فراق خویش
ای دوست از که بگیرم سراغ خویش؟
شاهم وَ بسکه به من کیش داده اند
واداده تاج و تخت و پناه بر اطاقِ خویش
دیوانه ام وَ به زنجیر بسته اند
روحِ مرا که نباشم چراغ خویش
با دست و پای بسته درونِ اجاق عشق
هستم چو شعله فراری ز داغ خویش
لیلاجم و همه شب در قمارِ مهر
ولگردو وازده ی جفت و طاقِ خویش
ما را چه همنشینیِ اصحاب اعتبار؟
بهتر که گم شده در اشتیاقِ خویش
تو عاقلی بده پاسخ که بشنوم
آتش کشیده شنیدی ز داغِ خویش؟