زندگی یخ زد از زیادی درد
چشم هائی نشسته با دل سرد
یکطرف لشکری ز میکروب و مرگ
و سخن های بیخود از بیدرد
سوی دیگر وطن و چشمی خیس
ملّتی با خودش شده همدرد
خاطرات وبا و طاعون ها
آنفولانزا و آبله ، سر درد
زنده شد در خیال خفته شهر
راه حلّی برای فتح نبرد
بازهم کرکسان و لاشخورها
فکر نفعند خائنین ، خونسرد
بیخبر بوده از تهِ قصّه
که شود پول دردِ مردم ، درد
بازهم شیطنت ز شیطان است
عقل من بیشتر دگر نرسد .
.